گله و شکایت
سلام به همه
میدونم که خیلی وقته مامانم مطلب جدیدی تو وبلاگ من نذاشته.میدونید از کجا فهمیدم از اونجایی که با منم زیاد حرف نمیزنه و کلا بی حوصله شده.
البته 5 روزم نبودیم و رفته بودیم شهر بابام که به فامیلای بابا جونم بگیم که منم دارم میام آخه اونا نمیدونستن هنوز.
مامانم اون اولا که میخواستن برام اینجا رو راه بندازن میگفتن انقد بدشون میاد از اونایی که با هزار امید میری تو وبلاگشون و میبینی هیچ مطلب جدیدی نذاشتن.
حالا مامانم خودشون اینجوری شدن .حوصله هیچی رو ندارن و به منم نمیگن که چرا این جوری شدن.
انقد این چند روزه مامانم حرص و غصه خورده از دست همه چیزا و آدما کلی رو رشد من تأثیر گذاشته.
حالا الآن داریم حاضر میشیم بریم خونه عزیزم و خاله بنفشم که مامانم خوشحال شه.البته اینم بگم اونجا رفتنم برنامه ای داره ها چون که هر وقت مامانم اراده میکنن که بریم خونه عزیز یهو یادشون میفته که باباجونشون نیستن و در نتیجه میشینیم با هم حدود نیم ساعتی اشک میریزیم و بعد میریم.
بله اینم درد دلای من بود و شکایتم از مامان جونم.
خلاصه که برا همه نی نی ها و ماماناشون دعا کنید.